« ما چقدر فقير هستیم!.....»
روزی يک مرد ثروتمند، پسربچه ی کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیرهستند.آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر يک روستايی مهمان بودند.در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسید:« نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ »
پسر پاسخ داد:« عالی بود پدر!»
پدر پرسيد :« آيا به زندگی آنها توجه کردی؟ »
پسر پاسخ داد:« بله پدر!»
و پدر پرسید:« چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:« فهميدم که ما در خانه يک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حياط مان يک فواره داريم و آنها رودخانه ای دارند که نهايت ندارد. ما در حياط مان فانوس های تزئينی داريم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به ديوارهايش محدود می شود، اما باغ آنها بی انتهاست!»
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:« متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم.»